دير گاهيست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آيينه ز من بي خبر است كه اسير شب يلدا شده ام من كه بي تاب شقايق بودم همدم سردي يخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كنيد تا نبينم كه چه تنها شده ام...
مدت هاست که از حرف زدن میترسم! و تو تنها صدای سکوتم را به یاد می آوری
اما این بار به خاطر امروز برایت می گویم ، بخوان
.
.
.
.
.
.
.
خواندی! دیدی که چقدر ناگفته داشتم؟ و همه این را غرور نامیدند! و حتی تو..!
این بار فکرم را تا سر حد فکر ساده نوشتم تا همه بخوانند!
دیروز خاک ساعاتی گریه می کرد انگار باز دلتنگ بود
به هنگام شب باران به آرامی در گوش خاک ندا داد :چک چک چک چک !
این ندا را همه حتی پدرم نیز شنید ، باران هیچ ترسی ندارد اما ابرها وادارش کرده بودند تا غرورش ریزش کند!
خاک جان گرفت ، باران نیز آرام یافت.